شعر گوش نامحرم

از غمی می سوزم و ناچارسوزد از غمی “(حمیدی شیرازی )

هر که را دردی به جان باشد ، نباشد مرهمی

درد بی درمان بود آن غم که محبوس دل است

وای از آن روزی که ما را نیست گوش محرمی

غم درون سینه ام سنگین و جان فرسا شدست

کاش من را چون علی می بود چاهی یکدمی

کی توان بیرون شدن چو بیژن از این چاه غم

گر نباشد همت و تدبیر یاری ، رستمی

پوزخندی می زنم هردم که یاری بی خبر

زهر خندم را به لب گیرد نشان بیغمی

دیدگاهتان را بنویسید