شعری بخوان

شعری بخوان

بربام های شهر

غم چون مهی سنگین نشسته

خاکستر آتش فشانی مرده را ماند.

 چشم هزاران پنجره تا نوک مژگان

در خون نشسته .

پهلوی هر دیوار را

یک دشنه خون ریز زهر آلوده خسته .

هر گوشه هم بغضی گلوی کوچه را بسته

یعنی که طاقت سوز و جان فرسا شده درد.

     ……..

ای که دل شیدایت از جنس بهار است!!

اینک

گلاب و قند (1) شعرت چاره ساز است،

هر واژه اش عطر امید و عشق دارد.

 

“آوار غم بر شانه های شهر را بنگر

 شعری بخوان

آرامشی پیدا کند درد”. (2)

 

  • 1-شفا ز گفته شکر فشان حافظ جوی

که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

     2- این سه خط از گوینده ای ناشناس است.

دیدگاهتان را بنویسید