شعر شیخ صنعان ” شیخ صنعان پیر عهد خویش بود در کمال از هر چه گویم بیش بوددختر ترسا چو برقع بر گرفت بند بند شیخ آتش در گرفتشیخ ایمان داد و ترسایی خرید عافیت بفروخت ، رسوایی خرید”(عطار)**داستان شیخ صنعان قصه نیست کهنه یا تاریخ آ ن بگذ شته نیستهر زمان هم شیخ و هم ترسا بود هم بساط عاشقی بر پا بودعشق در هر برهه ای شیدا کند طعمه های خویش را پیدا کند**شیخ تنها نیست پیر خانقاه شیخ باشد هر که دارد جایگاههر که او در جمع یارانش سر است یا میان دوستان او برتر استهر که او را هست جفت و خانمان او یکی شیخ است بی شک و گماندختر تر سا همان یکتن نبود تا کسی پرسد کجا بود ؟و که بود؟هر که او را صورتی زیبا بود یا چو سرو بوستان رعنا بودهر که او با گفته های نرم خویش می برد دل ها و می آرد به خویش.شهر پر آشوب از زیبا رخان شیخ ها از عشوشان آتش به جان.**این همه شیخ است آماج بلا قلب هاشان مستعد ابتلاگر که شیخی اسب ایمانش رمید پای در گل ماند و از یاران بریدفکر و ذکرش عشق ترسایی شود کار بگذارد پی یاری شودهر که او را بیند آنسان خوار و زار گوید این را با اسف در وصف یار:“داده عقل و خانمان و آبرو ترک کرده کار و یاران از چه رو؟”لیک آن شیخی که در بند دل است بنده عشق است و سودایش دل استروز و شب سر مست عشق و عاشقی داده اوقاتش به مشق عاشقیبی گمان با عشق دلدارش خوش است گرچه گویند مردمان : “در آتش است” دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخCommentEnter your name or username Enter your email Enter your website URL (optional) ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.