شعر جانا

جانا ! به یک کرشمه دل از من ربوده ای

در پرنیان نازک روحم غنوده ای

ثبت است روی صفحه ذهنم خیال تو

گوئی که ازازل تو مرا یار بوده ای

آنکس که برده است دل و تاب و صبر و خواب

حاشا مکن به ناز ، بگو که تو بوده ای

و آنکس که با امید دلم آبداده کرد ،

با من بگو که کیست ، اگر تو نبوده ای

بر هر طرف که مینگرم موج فتنه است

آنک توئی که راه به ساحل نموده ای

زین ورطه هلاک برون میشویم ما

این نکته را مدام ز شعرم شنوده ای

گر من به شعر خویش دهم وعده صبح را

این را تو بازبان و لب من سروده ای

من با تو من شده ام ، ورنه بارها

پرسیده ام از خویش ، که بی او که بوده ای؟

دیدگاهتان را بنویسید