با گل گوشه جمالشان
با گل گوشه جمالشان
وارد هواپیما که شدیم، سه نفرمهماندار، خوش سیما و جذاب، با لبخندی دلنشین و باگل سفید زیبایی روی شقیقه طرف چپ شان، خیرمقدم گفتند و به طرف صندلی هایمان راهنمایی کردند.
در داخل کابین هم گروه دیگری با همان ویژگیها و با همان گل زیبا در گوشه جمالشان، ما را پذیرا شدند. در جایم نشستم و کمربندرا بستم و پتوی روی صندلی را دورخودم پیچیدم. تب و لرز داشتم و خسته و عصبی شده بودم. اما فضا و شرایط مرا آرام کرد، پلک هایم را بستم، به پشتی تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم.
هربار که به آمریکا می رفتم، یکی از دلخواسته هایم، سفربه هاوائی بود. توی فیلم ها دیده بودم که بومیان نیمه عریان، با لباس های ساخته از برگ درختان، دور مسافران را درلحظه ورودشان گرفته و به گردنشان گل می اندازند. شاید دلیل میل من این بود!!! یا شنیده بودم که این مجموعه جزیره ها محصول ریختن گدازه های آتشفشان در آب اقیانوس اند که پس از سرد شدن، جزیره و سپس مسکون شده اند. یا اینکه مزارع عظیم نیشکر و آناناس، آن را از تولیدکنندگان عمده این دو محصول در جهان کرده و این مزارع دیدنی هستند. یا، آنجا شن های سواحل هم، چون محصول گدازه های آتشفشان هستند، زرد و قهوه ای و فلفل نمکی هستند و ده ها خصوصیت و ویژگی دیگر، نمیدانم دقیقا کدامش مرا مشتاق دیدن هاوایی کرده بود اما هربار به دلیلی نشد. تااین بار که بچه هایم، همه چیز را آماده کردند تا درلحظه نوشدن سال (سال خودمان اول فروردین) همه خانواده درجزیره مائوئی (Maui) گرد همه بیاییم و پای سفره هفت سین ایرانی بنشینیم.
بچه هایم ترتیب همه کارها را داده بودند، بلیت و هتل آماده بود، با پرواز اول صبح از فرودگاه سن هوزه با فاصله حدود ۵/۱ ساعت از محل اقامت ما.
هوا هنوز تاریک بود که بیدارشدیم و پس از آماده شدن “اووبر” (Uber = یک تاکسی اینترنتی که تازگیها در آمریکا وبعد در بعضی جاهای دیگر دنیا پدید آمده) صدا کردیم و راه افتادیم.
ن آن آن کاملا به وقت رسیدیم، دریک صف چمدان ها را دادیم که پس از کنترل های امنیتی، روی آن تگ زدند و رفت و حتی از دید ما هم خارج شد تا برود جزو بارهای مسافران عازم فرودگاه کاهولوئی ( (Kahului و رفتیم توی صف برای کنترل هویت و بلیت. “بابا ، پاسپورت هاتون روبدین”. ما دوگروه سه نفری بودیم. سه نفرساکن آن سوی اقیانوسها و ما سه نفر که از ایران رفته بودیم به دیدنشان. آن سه نفر تدارک و هدایت ما سه نفر را به عهده داشتند. گفتم ” پاسپورت ؟ مگه پاسپورت لازمه؟” اول همه خندیدند، وبعد که دیدند من جدی هستم و قصد شوخی نداشته ام، مضطرب شدند.
“آخه پدرجان، مگه سفرهوایی بدون پاسپورت امکان داره؟” ومن دست پاچه و شرمنده گفتم : “ولی من فقط پاسپورت خودم رو که توی جیبم بوده آوردم. پاسپورت دونفردیگه رو که درخانه درجای امنی گذاشته بودم، همراه ندارم. جامانده.” از تب و خجالت، خیس عرق شدم.
حدود یک هفته پیش برای کارهایی ضروری، از ساحل غربی (سانفرانسیسکو) با ۵/۵ ساعت پرواز و حدود ۸ ساعت تاخیر در فرودگاه، به نیویورک (ساحل شرقی) رفته و بعد از۳ روز همین راه را برگشتم. سفری سخت و دردناک. در بازگشت در فرودگاه، احساس کردم حالم بد است، تب، سینه درد، سرفه و بیدارشدن آسم خفته، مرا انداخت و بستری شدم.
قضیه را جدی نگرفتم. بیماری ادامه پیداکرد. درمان های مختصرخودم جواب نداد، و لذا روز حرکت تب و سرفه های مکررهمراهم بود.
بچه ها با دیدن حال و شرایط من، بزرگی کردند و خندیدند و قضیه را کوچک وانمودند و گفتند: “برگشتن و آوردن پاسپورت با توجه به دوری مسافت ممکن نیست، برویم و مذاکره کنیم، چون اغلب می پذیرند که بدون پاسپورت هم کسی سوار شود.” با مسئول صحبت کردند. آمد، جمع مارا دید و علیرغم باورمن، پذیرفت اما مشروط به یک مصاحبه با کسانی که پاسپورت ندارند. فقط نپذیرفت که یکی ازماها هم حضورداشته باشیم. با مصاحبه با آن دونفر تک تک و یکی بعد ازدیگری فرمی راهم پرکردند. این کارزمان برد، و اضطراب ما برای آنها اهمیت نداشت. باخونسردی مصاحبه کردند و۱۵ دقیقه قبل از پرواز اجازه عبور دادند. ما مضطرب و کمی خوشحال، دویدیم تا به گیت مورد نظر رسیدیم، که بسته بود. با خانم های حاضر در پشت میز صحبت کردیم، هواپیما را دیدیم که هنوز خرطومی به آن متصل بود. گاه خواهش، گاه تهدید، گاه جلب محبت کردیم . گفتیم چمدانهای ما درهواپیما هستند. اما هیچ اثری نکرد، خرطومی جمع شد، هواپیما پرید و ما ماندیم درچنبره چه کنم! بلیت باطل شده، چمدان ها رفته و تا فردا پرواز دیگری نیست. پرواز فردا هم ممکن است پرباشد. پول برای دوشب هتل هم پرداخته ایم که از کف میرود، و دوهفته دیگر هم بلیت برگشت به ایرانمان تایید شده است. چه کنیم ؟!
مشکلات ظاهرشان سخت است. اغلب راه حل دارند، گیرم با هزینه کردن ازوقت، پول، خواب، استراحت یا چیزی دیگر.
اول همه خندیدیم بعد همدیگر را به نشانه اهمیت ندادن و فراموش کردن علت مشکل پیش آمده، بغل کردیم و تصمیم گرفتیم برویم. نمیخواستیم چمدان هایمان در فرودگاه کاهولوئی، درجزیره مائوئی زیاد منتظرمان بمانند!!
بررسی ها نشان داد پروازی از سانفرانسیسکو، سه ساعت دیگر، سه تا صندلی خالی دارد. آنها را گرفتیم برای سه نفرمان. درهمین فرودگاه، برای ظهر، با یک شرکت هواپیمایی دیگر، پروازی بود که اول به سیاتل می پرید و بعد به مائوئی میرفت، سه صندلی هم در آن رزرو شد. تا فرصت باشد که برگشته و از خانه دوتا پاسپورت دیگر را هم بردارند.
من و دوتا از بچه ها تاکسی گرفتیم برای سانفرانسیسکو و عازم شدیم. و به وقت رسیدیم، چند دقیقه قبل از آخرین مهلت به بقیه مسافرها ملحق شدیم. از پنجره سالن، هواپیما قابل دیدن بود. روی دم آن (بجای تصویری ازیک پرنده که شرکت ها با ژست های مختلف آن را علامت خود انتخاب کرده اند) عکس بانویی، با گل سفید زیبایی به نام پلومریا روی شقیقه چپ نقش شده که هم بانو، و هم گل، انسان را یاد هاوائی می اندازد. آرم (لوگوی) شرکت هواپیمایی هاوائی، درمیان همه شرکت های جهان، از این نظر یگانه است .
بچه ها دردوطرفم، پتورا دورو برمن محکم کردند، پشتی صندلی مرا به عقب دادند و من چشمانم رابستم و اطلاعاتی را که دراین چند هفته گذشته مثل همه سفرهایم درباره مقصدم جمع آوری کرده بودم مرورکردم:
هاوائی، پنجاهمین و آخرین ایالت پیوسته به ایالت های متحده آمریکاست. با سه ساعت اختلاف ساعت با ساحل غربی آمریکای قاره ای و پنج ساعت ونیم پرواز.
پایتخت و شهر مهم و مشهور این ایالت، هونولولوست. هاوائی که درزبان بومیان ساکن آن به معنی “سرزمین خدایان ” است هم نام یک جزیره از جزایر هشتگانه آن است و هم نام ایالت پنجاهم امریکا. و لذا برای جلوگیری از اشتباه، معمولا جزیره هاوائی را “جزیره بزرگ یا بیگ آیلند” می نامند.
جمعیت ایالت، کمی بیشتر از یک میلیون نفراست که ازاین نظر چهل و دومین ایالت آمریکاست.
نظام سیاسی آن، تاسال ۱۸۹۳ ، سلطنتی قبیله ای بود. دراین سال جنبشی مردمی سلطنت را سرنگون ساخت و درهمان سال حاکمان جدید از آمریکا تقاضا کردند تا بعنوان ایالتی از آن کشور پذیرفته شوند. هاوائی ابتدا به عنوان بخشی از سرزمین آمریکا پذیرفته شد، به نحوی که نیروهای نظامی آمریکا دردو جزیره آن مستقرشدند. از جمله، جزیره کاهولاوی را کاملا دراختیار گرفتند و بخش عمده ای از جزیره اوآهو را نیزگرفتند و بندر معروف پرل هاربور را بعنوان پایگاه نیروی دریایی دراقیانوس آرام در آن بنا کردند. اما سرانجام در ماه اوت ۱۹۵۹ پنجاهمین و آخرین ایالت از ایالت های آمریکا شد.
کاهولاوی (Kahoolawe) کوچکترین جزیره درمیان ۸ جزیره، و هاوائی ( جزیره بزرگ، بیگ آیلند) بزرگترین آن است و مائوئی (Maui) از نظر وسعت سومین آنها.
این ایالت را ایالت ” آلوها = Aloha ” نیز می نامند، کلمه ای که در آنجا شاید بیش ازهرکلمه ای دیگر کاربرد دارد و به معنی سلام، خداحافظ، عشق، محبت و احساس خوب است.
زبان رسمی ایالت هردوزبان انگلیسی و هاوائی است. زبان هاوائی که زبان بومیان آنجاست، چندان زبان پیشرفته ای نیست و لذا یک کلمه ممکن است، کاربردهای زیادی داشته باشد.
هوای آن، معتدل روبه گرم و پررطوبت است. جزایرهمه آتشفشانی اند و از ریزش گدازه های آتشفشان در آبهای اقیانوس پدید آمده اند. هنوز بعضی از آتشفشان ها فعال اند.
اقتصاد جزایر، برپایه شکر و آناناس و اخیرا گردشگری طبیعت می چرخد.
ترکیب جمعیتی آن عبارت است از بومیان ، آسیائی ها و سفیدها. سفیدها اقلیت اما رو به ازدیاد اند.
اولین انسانها حدود ۱۰۰۰ سال پیش به این جزایر کوچیدند.
عمده بومیان اما حدود ۶۰۰ سال پیش و از جزایر پلی نزی (مجموعه ای بیش از ۱۰۰۰ جزیره، درجنوب استرالیا، درجنوبی ترین نقطه اقیانوس که مردمانی بدوی و جوامعی ابتدائی داشت) به آنجا کوچیدند.
اولین سفیدپوستان حدود ۲۰۰ سال پیش به آنجا پا گذاشتند و اولین آنها جیمز کوک، دریانورد انگلیسی بود که بعد از رسیدن به این جزایر، آنرا بنام لرد ساندویچ (یکی از فرماندهان نیروی دریائی سلطنتی انگلیسی ) ” جزایر ساندویچ” نام گذاشت او کاشف استرالیا، زلاند نو، و هاوائی است. و درسفر بعدی خود در سال۱۷۷۹درجزایر هاوائی به دست بومیان کشته شد.
اولین مزارع نیشکر را سفید پوستان در نیمه اول قرن نوزده بوجود آوردند و هزاران نفررا از آسیا، برای کار روی این مزارع به این جزایر کوچاندند و چند دهه بعد از صادرکنندگان اصلی شکر شدند. همچنان که از تولید کنندگان عمده و شاید بزرگترین تولید کننده آناناس اند. هاوائی ازیک نظردیگر هم بسیار مشهوراست و آن نقش آن در جنگ جهانی دوم است. صبح روز یکشبنه ۷ دسامبر ۱۹۴۱ (۱۶آذر ۱۳۲۰)، ۳۶۰ هواپیمای ژاپنی پهنای اقیانوس را پیمودند ودریک غافلگیری، بندر پرل هاربور را مورد حمله قراردادند. یازده کشتی بزرگی ازجمله هفت رزم ناو و ۳۴۰ هواپیما را نابود یا ازرده خارج کردند. ۳۴۰۰ امریکائی را کشته و۱۲۰۰ نفر را مجروح کردند. لذا آمریکا رسما وارد جنگ شد و سرانجام نیز، دوبمب اتمی را برشهرهای هیروشیما و ناکازاکی فرو انداخت، ژاپن را تسلیم و به عبارتی تسخیرکرد.
بعداز حدود ۵ ساعت پرواز درفرودگاه کاهولوئی پیاده شدیم. درسالن محل تحویل بارها، چمدان های ما، که ساعاتی زودتر از ما و با پرواز اولمان رسیده بودند، درگوشه ای به زنجیرکشیده ! ایستاده بودند. طنابی از توی دسته هاشان ردشده بود و بهم وصل بودند. آنها را گرفتیم و باکرایه یک تاکسی ون، ما سه نفر و چمدان ها، بسوی هتل حرکت کردیم.
ازفرودگاه تا هتل، ۴۵ دقیقه راه بود. درطول مسیر، من، گاه خودم را در جزیره کیش و گاه در شمال ایران می دیدم و حسرت می خوردم، تا رسیدیم به هتل. درلابی هتل، من که حالم بدتر شده بود و سرفه امانم نمی داد، روی یک مبل وارفتم و کارم شد پائیدن چمدان ها. بچه ها همه رفتند دنبال گرفتن اتاق و بعد از حدود یک ساعت، سه تا اتاق رزو شده ما درسه نقطه هتل، آماده تحویل شد و کلیدهایشان را گرفتیم.
اتاق من رو به اقیانوس بود. پنجره بزرگ اتاق، باز می شد رو به آبی بیکران اقیانوس و وقتی روی تراس می رفتی، احساس می کردی امواج می آیند و زیرپایت می خورند به دیواره ساحل. و دردوردست، هرچندگاه، یا قایقی می گذشت یا نهنگی آب را از سوراخ پشتی خود چون فواره ای بیرون میداد، یا در زیر پایت، لاک پشتی را می دیدی که با آرامش شنا می کند و از نقطه ای به نقطه دیگر می رود. اتاقها را گرفتیم. منتظر نیمه دیگر کاروان مان شدیم که با یک ایرلاین دیگر ابتدا به سیاتل رفته بودند تا از آنجا به مائوئی بیایند. با خبرشدیم که حدود ساعت ۱۰ شب به ما ملحق خواهند شد و چنین شد. و بدین ترتیب مشکلی که با حواس پرتی من به وجود آمده بود و می توانست روی اعصاب و روان ما اثر بگذارد، با کمی دوندگی، مقداری زیان مالی و حدود ۱۲ ساعت تاخیر در رسیدن به مقصد، حل وبا سفره هفت سین انداختن، نوشدن سال را به شادی گرامی داشتن و چندین روز با هم بودن تبدیل به خاطره ای طلائی شد.
جزایرهاوائی مقصد گردشگران بسیاری، به خصوص، از خود آمریکاست. و هرکسی به دلیلی یکی ازاین جزایر را برای گذراندن اوقات فراغت انتخاب می کند.
ما انتخاب کرده بودیم که به یکی ازاین جزایر برویم. جزیره مائوئی که سومین جزیره ازنظروسعت وجمعیت است. باحدود ۰۰۰/۱۵۰ نفرجمعیت. بسیاری از مجلات و سایت های گردشگری، برپایه نظرخواهی از گردشگران آنرا ” بهترین جزیره جهان” می دانند.
چون :
- طولانی ترین ساحل قابل شنا کردن ، با ماسه های فلفل نمکی سفید و طلائی را دارد.
- دومین آبشار بلند آمریکا به بلندای ۳۳۰ متر در کوه های غرب آن است. این ها را می شود با تور هلی کوپتر دید و لذت برد.
- با وجود لاک پشت ها و ماهی های رنگارنگ، دنیای زیرآبی کم نظیری دارد که برای دیدن و لذت بردن ازآن، در همه هتل ها و پلاژها وسیله دیدن زیر آب و غواصی به وفور وجود دارد و ارائه می شود.
- حدود هفت ماه از سال مهاجران و مسافرانی دارد که مائوئی را یگانه ساخته اند: وال ها یا نهنگ های کوهان دار. اینها در تعداد زیاد، از ماه نوامبر به آب های اطراف مائوئی می آیند و تا ماه می می مانند و از آب های کم عمق و گرم آن برای جفت گیری، تولید مثل و تغذیه نوزادان خود استفاده می کنند و با آمدن تابستان به شمال کالیفرنیا و آلاسکا می روند که ماهی فراوان برای تغذیه شان وجود دارد. وزن بعضی از آنها ۲۵-تا ۴۰ تن است. آنبرای دیدن وال ها، قایق ها و کشتی هائی وجود دارد که با گرفتن بلیت، در یک مدت ۲-۳ ساعته می شود به آنها نزدیک شد و آنها را دید که دم خود را از آب بیرون می آورند و برسطح آب می کوبند، یا از سوراخ روی بدنشان آب را با فشار بیرون می دهند. بعضی ها هم جرأت می کنند و زیر آب می روند تا آواز این نهنگ ها را بشنوند.
- دیدار از شهر لاهاینا (Lahaina)
لاهاینا مرکز خرید، خوراک خوری، تفریح و سرگرمی در جزیره است. پایتخت روزگاران سلطنتی هاوائی بوده و همچنین مرکز شکار نهنگ در آن روزگاران (حالا ممنوع است). در اسکله آن امروزه به جای قایق های مخصوص شکار نهنگ، قایق های ماهیگیری، غواصی، کروزهای سیاحتی و نظامی دیده می شوند. ازجمله دیدنی هایش یک درخت انجیرمعابد ( بانی یان) است که حالا ۱۵ متر ارتفاع، ۶۰ متر طول شاخه ها و گستردگی حدود ۲۰۰۰ متر مربع دارد. این درخت ابتدا از هند آورده شده و امروزه از بزرگترین انواع خود درجهان است.
– مراسم سنتی لوآو (Luau)
در لاهاینا، جاهایی هست که شب ها در آن مراسم سنتی بومیان و فرهنگ پلی نزی مثل رقص و موسیقی همراه با غذاهای بومی انجام می گیرد. یکی از معروفترین این مراسم Old Lahaina Luau است: مراسم طبل زدن های بومیان، رقص با لباس های بومی، پختن یک خوک کامل در زیر خاکستر حاصل از برگ درختان بومی، درشهر لاهاینا، هرشب گروه کثیری را به خود جلب می کند. برای شرکت در این مراسم باید از پیش نام نویسی کرد. و وقتی وارد شدی، به جایی از پیش تعیین شده راهنمایی می شوی، آن هم توسط راهنماهائی با لباس محلی ازجمله خانم هایی با گل سفید روی شقیقه چپشان. رقص ها جالب اند و غذاها هیجان انگیز. درآوردن آن خوک درسته از زیرخاکستر و حمل آن به میز سروغذا خود بخشی از مراسم جذاب و جالب آن شب است، چه خورنده گوشت خوک باشی، چه نباشی.
و رقص ها که زن و مرد، با لباس بومی ها انجام می دهند، و بخصوص طبل ها و طبل زن ها، همه فضای زیبایی را بوجود می آورند.
شب اول ورود، نيمه شب حالم بد شد، مثل ماهي زنده بيرون از آب، براي اكسيژن له له مي زدم. درحركتي ناخودآگاه و در ترس ازمرگ، يقه پيراهنم را پاره كردم و روي تراس دويدم كه شايد اكسيژن خونم بيشتر شود. با استفاده چند برابري از داروهاي همراهم، اوضاع قابل تحمل شد و نشسته شب را سركردم. و صبح تصميم گرفتيم كاري اساسي بكنيم و بقول بچه ها، به دكترو درمان حسابي اقدام كنم!
سيستم درماني امريكا سخت و پيچيده است. بعضي شبه داروها ( مكمل ها، ويتامين ها، بعضي داروهاي مسكن، آنتي اسيدها) را مي شود از توي قفسه سوپرماركت ها حتي در بسته هاي چند صد عددي بدون نسخه پزشك تهيه كرد، اما آنچه دارو است و نيازمند نسخه پزشك، حتما توسط پزشك داراي شماره نظام پزشكي و بقول خودشان ثبت نام كرده، قابل تهيه است و محال است با خواهش و تمنا و با معرفي خود بتوان حتي يك قرص از داروخانه گرفت. اما از سوي ديگر، سيستمي است به هم پيوسته و يك پارچه، و همه پزشكان، از طريق همه داروخانه ها مي توانند براي بيماران دارو تجويز كنند.
پس به يكي از دوستان پزشك كه در خاك آمريكا اقامت داشت زنگ زديم، شرح ما وقع را گفتيم. نوع داروها را تعيين كرد و گفت يك داروخانه پيدا كنيد و شماره تلفن آن را برايم بفرستيد. بچه ها ازطریق اینترنت نزدیکترین داروخانه را پیدا کردند ومشخصات آنرا برای دوستم فرستادند.
دو ساعتي بعد از داروخانه زنگ زدند كه داروهايتان آماده است. دوستمان نسخه را مستقيم به داروخانه فرستاده بود، آنها هم داروها را در بسته هاي جدا، هركدام با كاغذي چسبانده به دور جعبه ها كه حاوي همه اطلاعات ضروري در مورد نام، نحوه مصرف، عوارض و غيره بود، آماده كرده بودند و تحويل دادند. البته مي شد از بيمه مسافرتي براي پرداخت بهاي نسبتا گران داروها استفاده كرد. اين براي من به دردسرش نمي ارزيد. داروها كه براي شرايط موجود بيماري من تجويز شده بودند، حالم را بهتر كردند. كورتن فراوان، آنتي بيوتيك مناسب و اسپري معجزه كردند و اميدي كه نيمه شب از جمع ما رفته بود را دوباره به ما برگرداندند.
باز خنديديم، و مشغول تدارك سفره هفت سيني شديم كه عمده مواد لازم آن را قبلا از فروشگاههاي ايراني سان فرانسيسكو تهيه كرده بوديم. سبزه هم چيزي بود كه در آن سرزمين رويايي، نمي خواست دنبالش بگردي. ماهي گلي راهم بي خيال شديم چون نه سنت اصيل ايراني است و نه زنداني كردن موجودي زنده در فضايي تنگ كارزيبايي است. با شبكه هاي مجازي ( كه در آن سرزمين احتياج به فيلترشكن هم نداشت !!) تلويزيون ملي خودمان را گرفتيم و همراه با ضرب آهنگ برنامه شمرديم وحدود۵/۵ بعداز ظهر با رسيدن لحظه تحويل هورا كشيديم و همديگر را بغل كرده از موهبت با هم بودن همه اعضاي خانواده بهره برديم و شادي كرده و براي خودمان و همه مردمان بهترين هارا آرزو كرديم.
شاد بودن اصلا شبيه افسرده بودن و بي تفاوت بودن نيست، يك معجزه است كه همه ذرات وجود انسان را به حركت و جنبش وامي دارد. با همه وجودمان فهميديم كه هر لحظه زندگي و هر قطره شادي را بايد مكيد و جذب وجود كرد، شايد فردا و حتي لحظه هاي آينده اي وجود نداشته باشد. چنانكه شب پيش ممكن بود همه چيز تمام شود.
بچه ها از همان روز و من از فردا كوشيديم از مسافرتمان استفاده كنيم، نمي شد تن به آب روشن و شفاف اقيانوس نسپرد، نمي شد تن را آماج اشعه هاي آفتاب نكرد، نمي شد از آواز پرندگان عجيب و غريب و تماشاي گلهاي تا آنوقت نديده لذت نبرد و بخصوص به ميان انسانهاي شاد و سرخوش نرفت و با آنها يكي نشد.
سعي كرديم از همه آنچه جزو ديدني هاي جزيره ذكر كردم لذت ببريم، حتي، من با آن شرايط، ماسك و كفش غواصي پوشيدم و به ديدن دنياي زيرآب رفتم گرچه نتوانستم در برابر موج هاي اقيانوس مثل ديگران مقاومت كنم و دوام بياورم.
سه روز و سه شب بعد را به ديدني هاي جزيره پرداختيم. روز ششم ورود، با جمع و جور كردن وسايل، هتل را تحويل داديم و اين بارهمگي باهم و با يك هواپيما به خانه برگشتيم و سفري سراسر خاطره و تجربه را پشت سر گذاشتيم.