از غمی می سوزم و ناچارسوزد از غمی “(حمیدی شیرازی )
هر که را دردی به جان باشد ، نباشد مرهمی
درد بی درمان بود آن غم که محبوس دل است
وای از آن روزی که ما را نیست گوش محرمی
غم درون سینه ام سنگین و جان فرسا شدست
کاش من را چون علی می بود چاهی یکدمی
کی توان بیرون شدن چو بیژن از این چاه غم
گر نباشد همت و تدبیر یاری ، رستمی
پوزخندی می زنم هردم که یاری بی خبر
زهر خندم را به لب گیرد نشان بیغمی