هلا من با شما هستم!
خموشان ، پنبه در گوشان!
شما از کینه آکنده،
ولی در چهره و گفتار ،
خروش و خشم را پوشان.
سوالم را هزاران سال در گوش شما خوانده،
کنون هم باز می پرسم
چگونه بار این آوارها بردوش،
چگونه بوی این مردار ها در جان
چگونه خار این دیدارهای مردمک آزار نفرت بار
در چشمان
چگونه زخم های دشنه تحقیر در سینه
چگونه خنجرخون ریز رستم های خود انگیزه در پهلو
تحمل کرده و دم بر نمی آرید؟
شما را نیست پروا از قضاوت های آینده؟
شما را باک از لبخند زهر آلوده تاریخ؛….
شما را هیچتان اندیشه پاسخ به فردا نیست؟
شما هر روزتان امروز!