” گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم”(سعدی)
گرچه می دیدم از اول که به من رخ ننمایی
باد پیغام تو آورد که ” مهرت بپذیرم”
زلف مشکین تو هم گفت که ” در حلقه مایی”
ماه از پنجره ام طعنه به دیدار تو می زد
که اگرپلک دمی روی هم آید تو بیایی
روزها شب شدو شب روز به امید و خیالت
تا که عقل آمد و زد نعره که ” دیوانه چرایی
شهر پر گشته ز عشاق سرو پای بداده
بس که اودل بربوده است زهر بی سروپایی”
گفتم ای عقل منم شهره به فرمانبری تو
لیک افسون پیامش من و دل کرده هوایی.