شعر غم دل

” گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم”(سعدی)

گرچه می دیدم از اول که به من رخ ننمایی

باد پیغام تو آورد که ” مهرت بپذیرم”

زلف مشکین تو هم گفت که ” در حلقه مایی”

ماه از پنجره ام طعنه به  دیدار تو می زد

که اگرپلک دمی روی هم آید تو بیایی

روزها شب شدو شب روز به امید و خیالت

تا که عقل آمد و زد نعره که ” دیوانه چرایی

شهر پر گشته ز عشاق سرو پای بداده

بس که اودل بربوده است زهر بی سروپایی” 

گفتم ای عقل منم شهره به فرمانبری تو

لیک افسون پیامش من و دل کرده هوایی.

دیدگاهتان را بنویسید